همه چيز از خالي شدن جيب يك سرباز در شهري غريب شروع شد. از روانداختن او به يك نانوا در اوج گرسنگي و دست رد زدن نانوا به سينه او. برخورد نامهربانانه آن نانوا و دلشكستگي سرباز جوانی كه از قضا در شهر و ديار خود نانوا بود باعث شد كه او تصميم مهمي براي آينده زندگياش بگيرد. «هاشم عباسي» همان سرباز جوان است كه اين روزها در بزرگراه نواب، حوالي ميدان جمهوري، مغازه نانوايي دارد. او براساس عهدي كه آن روز با خود بست در همه ۲۵ سال بعد از آن ماجرا به نيازمندان و كارتنخوابها نان رايگان داده و اجازه نداده است كه هيچ نيازمندي دست خالي از مغازهاش بيرون برود.